هستی روشنی هستی روشنی ، تا این لحظه: 14 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

درباره هستی

آخرین روز کاری در سال 90

امروز آخرین روز کاری مامان هست امیدورام همه سال جدید رو با دل خوش شروع کنند و سال خوبی هم در انتظارشون باشه به همه دوستای خوب وبلاگیم خوش بگذره امروز هم عکاس میاد مهدتون و من هم سفارش یک عکس تکی و دسته جمعی دادم خیلی دوست دارم یه عکس دسته جمعی از دوستات داشته باشی امیدوارم عکسات خوب بشه به امید دیدار دوباره
24 اسفند 1390

22/12/90

سلام عشق مامان امروز توی مهد کودک قراره براتون جشن سفره هفت سین بندازن با دیدن تزئینات خیلی ذوق کردی الهی من قربونت برم امیدوارم بهت خوش بگذره
22 اسفند 1390

10/12/90

سلام نازگلم دیروز وقتی رسیدیم خونه یه خستگی گرفتم و کلمه بابا رو نشونت دادم  بهت گفتم هستی اینجا نوشته قبل از اینکه من بگم بابا شما گفتی بابا فکر کنم از سی دی که شب قبل چند بار دیدی یاد گرفتی بعد که دیدم مامان و بابا رو خوب یاد گرفتی کلمه دست رو نشونت دادم و اون رو هم یاد گرفتی دوباره چندبار سی دی رو دیدی راستی یادم رفت بگم دیشب برای اولین بار خودت گفتی جیش دارم و وقتی بردمت دستشویی دیدم مثل دفعه های قبل سرکاری نیست و چند بار دیگه هم این عمل پسندیده رو تکرار کردی دیگه فکر کنم تا حدودی توی دستت اومده انشاالله دیگه بعد از عید به طور کلی از شر مای بیبی خلاص میشی  
13 اسفند 1390

10/12/90

سلام نازگلم دیروز وقتی رسیدیم خونه یه خستگی گرفتم و کلمه بابا رو نشونت دادم  بهت گفتم هستی اینجا نوشته قبل از اینکه من بگم بابا شما گفتی بابا فکر کنم از سی دی که شب قبل چند بار دیدی یاد گرفتی بعد که دیدم مامان و بابا رو خوب یاد گرفتی کلمه دست رو نشونت دادم و اون رو هم یاد گرفتی دوباره چندبار سی دی رو دیدی  
10 اسفند 1390

شروع کار با تراشه های الماس 8/12/90

دیروز وقتی رسیدم خونه بسته های تراشه الماس رو از جلوی چشم شما برداشتم چون باید هر روز یک کلمه رو نشونت بدم اول جزوه آموزشی رو خوندم و بعد کار رو شروع کردم اول کلمه مامان رو نشونت دادم و بعد از چند ثانیه مکث گفتم اینجا نوشته مامان دوباره خواستم تکرار کنم که شما زودتر از من تکرار کردی و خواستی کارت رو بگیری فکر می کردی پشتش هم نوشته بابا. وقتی دیدی پشتش خالی رفتی رو میز و گفتی مامان بابا کو هرجور بود سرگرمت کردم که دنبال کلمه بابا نباشی قربونت برم که همه جا مامان و بابا را با هم می بینی و میدونی بعد از مامان ، بابا است سی دی رو هم برات گذاشتم خیلی خوشت اومد و چند بار تماشاش کردی از قسمت انگلیسیش خیلی خوشت اومد توی سی دی وقتی آقا ...
9 اسفند 1390

2/12/90

سلام دخترم یکشنبه که اومدم دنبالت دیدم وای چه حالی داری (اب ریزش بینی شدید) رفتم خونه و یه کم دارو بهت دادم در نتیجه دوشنبه رو موندم پیشت تو خونه.تصمیم داشتم سه شنبه رو هم بمونم پیشت و بهت برسم اما از بس از اداره بابت کارهای بیخود بهم زنگ زدند اعصابم خرد شد و سه شنبه اومدیم مهد البته به نظرم بهتر شده بودی امیدوارم دوباره حالت بدتر نشه. دلم به حالت میسوزه خاله هات و مامان بزرگت که دلسوزم و دلسوزت هستن ازمون دورن و نمیتونن بهم کمک کنن حتی نمیتونم باهاشون درد دل کنم آخه میگم بیچاره ها از راه دور ناراحت میشن که نمیتونن برام کاری بکنن عزیزم خدا کنه لااقل تو هیچوقت مریض نشی تا من جای خالی اونا رو کمتر حس کنم . الان اگه خاله زهرا تهران بو...
2 اسفند 1390
1